زند گـی
می سرایم
گریستن را بی صـدا
و خنده ها را بی صدا تر
غوغای عالمی را در سکوت
می سازمش کنون
می سرایم
مهربانی را
بی ریائی
و زیبائی را همچو زندگی
مهربان و بی ریا ......
زند گـی
می سرایم
گریستن را بی صـدا
و خنده ها را بی صدا تر
غوغای عالمی را در سکوت
می سازمش کنون
می سرایم
مهربانی را
بی ریائی
و زیبائی را همچو زندگی
مهربان و بی ریا ......
می گذرد
لحظه های تلخ !
تردید
قطعه قطعه می کند
هستی را
مرکب سیاه چاپ می کند
تردید !
شلاق کشیده می شود
بر عشق
سخن تیر باران
نفس بریده
خرد شکنجه می شود
و نعش کش ، در نکاپوی دفن الفا ظ
به گورهای ناشناس
آزادی اسیر می شود
قرن بیستم سنگسار
و من چه سخت
چه سخت پیر می شوم!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر